مغز پیچیده من



انسان راستین ،

تن به تردیدِ طولانیِ ویرانگر نمی دهد.

 

انسان،

عطف به انتخاب های متفکّرانه،

بدون سوزاندن زمان،

انسان است.

 

 

فاجعه در آن است که نتوانیم تصمیم بگیریم،

نه آنکه تصمیمی بگیریم که احتمالِ نادُرست بودنش،

در هر حال،

وجود دارد.

 

***

 

در زندگی،

لحظه هایی هست که تو میان دو بد،

دو نادلخواه،

محکوم به انتخابی؛

چرا که بدتر از هر دوی این انتخاب ها،

در تعلیق ماندن است و انتخاب نکردن.



نادر ابراهیمی

کتاب "سه دیدار" - جلد اول -دیدار سوّم



چیزی که میخوام بگم میتونه خیلی عجیب باشه ، پس خودتو واسه شنیدنش آماده کن 

 

مرگ اون دکتر باعث گریه ی من نشد  

چیزی که باعث شد گریه م بگیره این بود که واسه کارش کلی مایه گذاشته بود و سخت بهش چسبیده بود، انقدی که باعث شد بمیره . 

 

دوس دارم با تمام توانم به هدفم بچسبم و‌ برایش سخت تلاش کنم . 

 

همه چیز آماده س برای شروع ، 

 

به جز یه چیز ، 

 

هدف

 




صدا های مبهمی میشنیدم، همه جا تاریک بود . 

یک روزنه نور از توی تاریکی آروم آروم رشد کرد و صداهای مبهم کم کم واضح شدند . 

لای چشمم رو باز کردم و دیدم وسط یک جمعیتی هستم که از گریه صورتاشون متورم و قرمز بود و از جیغ صداهاشون گرفته به گوش می رسید. از پنجره نور خورشید مستقیم به سمت من میتابید . 

من پلکم رو کامل باز کردم، همه صدا ها قطع شد و همه نگاه ها به سمت من متمرکز شد. بعد از چند لحظه صدا های جیغ دوباره بلند شد، بلند تر از قبل ، اما اینبار از روی ترس و وحشت. 


راستش قضیه از این قرار بود که کتابخونه برگشته بود و افتاده بود رو من. دختر خاله م که دانشجوی ترم یک پزشکیه تشخیص داده بود که من نبض ندارم و همه فکر کرده بودن که مردم، برای همین تا آمبولانس برسه داشتن ناله سر میدادن و مامانم هم غش کرده بود. 


بعد از اینکه تو بیمارستان انواع عکسبرداری رو ازم انجام دادن در کمال تعجب مشخص شد که هیچ شکستگی ای ندارم و هیچ مشکلی به وجود نیومده! 

به جز یدونه؛ اینکه هیچی از گذشته یادم نبود، نه مامان و بابامو میشناختم نه بقیه فامیل رو، نه سن م رو میدونستم و نه حتی اسمم رو  

دکترا میگفتن ممکنه بخاطر ضربه بوده باشه، از اونجایی که آسیبی به مغزم وارد نشده بود به زودی همه ی خاطراتمو بدست میاوردم ؛ بعضیاشونم میگفتن ممکنه بخاطر شوک باشه، شاید نمیخواد لحظه ضربه رو یادش بیاد 

ولی یه نکته ای هنوز هم مبهم بود؛ هیچکس نمی دونست چطوری کتابخونه یهو افتاده بود . 



 



بلاخره خاطراتم رو پیدا کردم؛ و برگشتم سر همون جایی که قبلا توش بودم . من تو مارپیچ زندگی گیر کرده بودم . این حقیقتی بود که باعث میشد نخوام حافظه م برگرده . 




پ.ن : توی اون سه خط نقطه چین یک داستان زندگی مخفی شده ! 



دیالوگ "سریال خانواده شاهانه/ خانواده کینگ"‍‍‍


"من به همه آرزوهام نرسیدم، اما تلاش برای رسیدن بهشون خودش لذت بخش بود"



مشکل من از اونجایی شروع میشه که یادم نمیاد آرزوهام چی بودن  

یادم نمیاد آرزو داشتن چه شکلی بود و چه حسی داشت . 

یادم نمیاد آرزو ها از کجا پیداشون میشه و چیکارت میکنن که واسه رسیدن بهشون هر کاری میکنی .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها